مروری بر خاطرات شیرین+عکس
ر وز ٤ شنبه مورخ ٣١/٦/٨٩ منو بابایی و خاله فریبا؛خاله نحله؛خاله رویا ساعت ٧ صبح راهی بیمارستان شدیم واسه به دنیا اومدن نوژا .از اونطرف هم عمه زیبا و عمه فضیلت و زن عمو لیلا اومدن.خیلی خیلی استرش داشتم و همش گریه میکردم.وقتی منو بردن تو اتاق عمل انگار داشتن میبردنم قتل گاه خیلی میترسیدم.شانسی که اوردم دوست آرزو؛مینا جون اونجا بالای سرم بود و همش دلداریم میداد خیلی دختر خوبیه.توی یه لحظه همه چی تاریک شد و بعد دوباره روشن شد دیگه احساس سبکی میکردم با یه درد مضاعف.همش میگفتم مینااااااااااااااااا سالمههههههههههههه؟ اونم میگفت آره سالمه و دوباره همون سوال تکرار و دوباره همون جواب .تا اینکه ا ساعت بعد از نوژا یعنی ساعت ١٠:٣٠منو آوردن بیرون خیل...
نویسنده :
اسما
8:04