نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

دخترم نوژا

مروری بر خاطرات شیرین+عکس

ر وز ٤ شنبه مورخ ٣١/٦/٨٩ منو بابایی و خاله فریبا؛خاله نحله؛خاله رویا ساعت ٧ صبح راهی بیمارستان شدیم واسه به دنیا اومدن نوژا .از اونطرف هم عمه زیبا و عمه فضیلت و زن عمو لیلا اومدن.خیلی خیلی استرش داشتم و همش گریه میکردم.وقتی منو بردن تو اتاق عمل انگار داشتن میبردنم قتل گاه خیلی میترسیدم.شانسی که اوردم دوست آرزو؛مینا جون اونجا بالای سرم بود و همش دلداریم میداد خیلی دختر خوبیه.توی یه لحظه همه چی تاریک شد و بعد دوباره روشن شد دیگه احساس سبکی میکردم با یه درد مضاعف.همش میگفتم مینااااااااااااااااا سالمههههههههههههه؟ اونم میگفت آره سالمه و دوباره همون سوال تکرار و دوباره همون جواب .تا اینکه ا ساعت بعد از نوژا یعنی ساعت ١٠:٣٠منو آوردن بیرون خیل...
12 مهر 1390

آهای آهای خبر خبر نوژا اومدش از سفر.......

٤شنبه هفته گذشته یعنی ٢٣/٦ خاله فاطی اومده بود اینجاو گفت قصد سفر به آنتالیا رو دارن .ما هم قرار شد بریم .اما تا ٥ شنبه سفرمون به خاطر کلاس من و بابایی کنسل شد کلی ناراحت شدم روز شنبه ٢٦/٦ بابایی زنگ زد و گفت که کلاسمون افتاده نیمه دوم مهر کلی خوشحال شدم و زنگ زدم آژانس و ٣ تا بلیط رزرو کردم واسه خودمون با همون توری که خاله فاطی و عمو مجید بودن بلافاصله خاله فاطی زنگ زد و گفت حامد و سارا جون هم باهامون هستن کلی خوشحال شدم .و تا روز ٢ شنبه همه وسایلامون رو جمع کردم و نوژا رو بردم دکتر و کلی دارو گرفتم که اگه مریض شد چی بدم و.......... و با یه عالمه دارو رفتیم شیراز چون پروازمون از شیراز بود .و صبح روز سه شنبه با بابا و عمو علی آقا رفتیم بانک...
9 مهر 1390

وبالاخره سرماخوردگی

از وقتی که نوژا به دنیا اومده اصلا نذاشتم سرما بخوره.وقتی که به دنیا اومد خیلی دکتر >www.kalfaz.blogfa.com بهم تاکید کرد که تا ٦ ماه نذارم سرما بخوره اگه سرما خورد همانا و سینه پهلو هم هماناااااااا چون که وزنش ٢٣٠٠ بود و یه کوچولو تنفسش مشکل داشت.منم کلی مواظبت کردم ازش و با وجود تلاش شبانه روزی بعضی ها که سعی در آزار و اذیت من داشتن که نوژا سرما بخوره ؛من این غول رو شکست دادم و نذاشتم تا الان مریض شه گل دخترم. ٣ ماه زمستون و ٣ ماه پاییز که ٦ ماه اول زندگی نوژا بود رو خونه نشین شدم تا نوژا مریض نشه .فکر کنید ١ ماه از ترس سرماخوردگی خونه مامانم نرفتم.وحالا............بعد از ١ سال نوژای من سرما خورد فکر کنم از ساغر گرفته باشه البت...
28 شهريور 1390

اندر احوالات نوژا در آستانه یک سالگی

اینروزها نوژا خیلی اذیتهاش زیاد شده در حد تیم ملی .اصلا اروم و قرار نداره هیچ کس و هیچ چیز از دستش در امان نیستند.چند روز پیش دوست بابایی رو دیدیم با گل پسرش حسین که ٦ ماه از نوپا بزرگتره.بیچاره حسین اون نوژا رو نازی میکرد اما نوژا بهش میزد و میگفت اه.......منم با شرمندگی هرچه تمامتر میگفتم نوژا حسین نازییییییی اما اثر نداشت که نداشت .حسین نوژا رو بوس میکرد نوژا اونو میزد خلاصه کلی ناخون بارونش کرد.الهی........چه گل پسری . دیشب رفته بودیم عروسی ......چه عروسی نوژا اصلا توی کالسکه اش ننشست همش دست گرفته بود به صندلیها و یا اب روی خودش میریخت جیغ میزد  وهمش اتیش میسوزوند میز کناریمون یه پسر داشت ٣ ماه از نوژا بزرگتر ........عین ...
26 شهريور 1390

اولين پارك و اولين قدم

  جمعه شب  مورخ 11/6/90 با آقا جون و عمو مجيد رفتيم پارك .آقا جون نوژا رو برد سمت وسايل بازي .بچم بار اولي بود كه مياومد پارك اخه شش ماه اول كه همش از ترس سرماخوردگي خونه نشستيم 6 ماه دوم هم از گرما.... آقاجون و عمه سميرا ميگفتن كلي ذوق كرده   قربونش برم.ديگه ديشب عزممنو جزم كرديم نو‍ژا رو برديم پارك .عسلك من كلي ذوق زده بود همش ميگفت تاتا .وقتي هم از پارك مياومديم بيرون كلي با وسايلها باي باي كرد ديشب مورخ 14/6/90خونه خاله فاطي بوديم .نوژا هم طبق معمول كه عاشق وايسادنه دستشو گرفته بود به ميز و ايستاده بود.يه دفعه ديدم نوژا از حواس پرتي ما استفاده كرد و دستشو ول كرد و فاصله مبل تا ميز رو خودش به تنه...
14 شهريور 1390

جدیدترینهای نفس بانو..................

من اومدم با کلی حرف.دو روز پیش هیچ کس نبود که نوژا رو بگیره مامانم مریض بود خواهرام هم شب قبلش واسه احیا رفته بودن مسجد و تلفنهاشونم خاموش بود.منم در مونده...........مجبور شدم با خودم ببرمش محل کارم اینقدر آتیش سوزوند که گریم گرفته بود یه لحظه آروم نداشت همش نق زد و میخواست از توی کالسکه اش بیاد بیرون. خلاصه صبح رو به بدبختی به ظهر رسوندم الهی بمیرم بچم کلی خسته شد یه دستش قاشق بود یه دستش پاکت یا یه دستش عروسک یه دست دیگش شیشه شیر .خلاصه اوضاعی بود که نگو و نپرس اینم عکس خانوم خانوما توی محل کار مامان    ببینید یه دستش پاکته یه دستش شیشه نوژای گلم از روز پنج شنبه 3/5/90 چند قدم راه رفت خودش از همه بیشتر خوش...
8 شهريور 1390

یازده ماهگی ومروری بر خاطرات

این ماه هم تموم شد.تا ٣١ شهریور که نوژای من ١ ساله بشه چیزی نمونده .پارسال توی همین ماه خیلی بهم استرس وارد شد هم به من هم به بقیه. ٢ بار بستری شدن توی بیمارستان به خاطر کم بودن آب دور بچه.یه بار توی ٣٢ هفته یه بار هم آخر ٣٣ هفته.خدا رو شکر که به خیر گذشت و دختر گلم کوچولو اما سالم به دنیا اومد.الان نوژای گلم ١١ ماهشه و هر روز بزرگتر شدنش رو بیشتر احساس میکنم .توی این ماه عروسک من چند تا کلمه یاد گرفته یکیش بابا گفتنشه که میگه :بابابا  به شیشه شیرش هم میگه: شی.هر چیز جدیدی هم که میخواد بپرسه که چیه میگه :اچ.وقتی اسم هر چیزی رو بهش میگم نگام میکنه و میخنده اما تکرار نمیکنه .فکر کنم فعلا در حال ضبط کردنه.تا میبنم کار بدی م...
1 شهريور 1390

یه پست بدون متن

بفرمایید هلو........ نوژای عاشق تلفن   اینجا نوژا با یه لگد جانانه دوربینو پرت کرد اونطرف نوژا توی رستوران در حال خوردن ماست یه خواب آروم بعد از کلی شیطنت میچسبه نوژا و نیایش   ...
23 مرداد 1390

تولد بابا

ا مروز 19 مرداد سالروز تولد عشقم محمد رضاست.میخوام از اینجا بهش بگم چقدر دوستش دارم و همه زندگیمه.اینم میدونم که چقد تلاش میکنه واسه زندگیمون .امیدوارم نوژاهم که بزرگ شد قدر این بابای مهربونو بدونه   ...
19 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد