مروری بر خاطرات شیرین+عکس
روز ٤ شنبه مورخ ٣١/٦/٨٩ منو بابایی و خاله فریبا؛خاله نحله؛خاله رویا ساعت ٧ صبح راهی بیمارستان شدیم واسه به دنیا اومدن نوژا .از اونطرف هم عمه زیبا و عمه فضیلت و زن عمو لیلا اومدن.خیلی خیلی استرش داشتم و همش گریه میکردم.وقتی منو بردن تو اتاق عمل انگار داشتن میبردنم قتل گاه خیلی میترسیدم.شانسی که اوردم دوست آرزو؛مینا جون اونجا بالای سرم بود و همش دلداریم میداد خیلی دختر خوبیه.توی یه لحظه همه چی تاریک شد و بعد دوباره روشن شد دیگه احساس سبکی میکردم با یه درد مضاعف.همش میگفتم مینااااااااااااااااا سالمههههههههههههه؟ اونم میگفت آره سالمه و دوباره همون سوال تکرار و دوباره همون جواب .تا اینکه ا ساعت بعد از نوژا یعنی ساعت ١٠:٣٠منو آوردن بیرون خیلی درد داشتم و تا چشمم افتاد به مامان و بابام کلی اشک ریختم توی اسانسور یه دختر ریزه میزه بالبای قرمز کوچولو و بینی کوچولو که وزنش ٢٣٠٠و قدش ٤٩بود وچشماشو بسته بود نشونم دادن و گفتن اینم دخترت..........
منو بابایی تصمیم گرفته بودیم اسم نینی خودمونو بزاریم موژانا .اما از بس همه غلط غلوط تلفظ میکردن پشیمون شدیم و روز ٦/٧/٨٩ واسش شناسنامه گرفتیم به نام نوژا.
جونم واستون بگه وقتی عسل بانو رو کنارم گذاشتن دیدم داره ناله میکنه یکی از پرستارها رو صدا کردیم گفت اگه ناله اش قطع نشد باید ببریمش بخش نوزادان.تا ظهر نوژا روبردن بخش نوزادان منم همش نگران بودم تا غروب که تونستم راه برم و رفتم پیشش الهی بمیرم تو انکوباتور بود با کلی سرم و لوله .
تا ٣ شب نوژا توی بخش نوزادان بود چون قندشم اومده بود پایین روی ٣٠ بود .بلاخره شب سوم با شادی و شوق فراوون قندش اومده بود بالا و مشکلش هم حل شده بودو ما آوردیمش خونه
همون شب بابایی زحمت کشید و یه سرویس طلا بهم هدیه داد و مامان جونمو بابا جونم به نوژا یه نیم ست دادن .خاله فریبا یه گردن بند وان یکاد.خاله زهرا و خاله رویا هم هرکدوم یه دستبند.آقا جون یه سکه ؛عمو روح الله هم یه ربع سکه هدیه دادن که دستش همشون درد نکنه.
خلاصه نوژای من ٣ شب طاقت فرسای دیگه رو زیر مهتابی گذروند دست همه کسایی که با ما همکاری کردن و اونایی که همکاری نکردن درد نکنه .
نوژای من شد ١٢ روزه و مامان جون و خاله نحله از خونمون رفتن با کلی اشک و آه من
تا ٢ ماه هروز اشرف خانوم میاومد کارهای خونمنو انجام میداد و تا ظهر میرفت و مامان جون میاومد دنبالم و تا عصر که بابایی بیاد میرفتم خونشون
بالاخره روزهای سخت و شیرین گذشت وامروز نوژای من ٣٧٥ روز یعنی ١ سال و ده روزه که چراغ خونه ماشده
لحظات سخت توی بیمارستان
ده روزگی
٤٠روزگی
٤ ماهگی
٥/٥ ماهگی با ببعی
نوروز ٩٠و ٦ ماهگی
عاشقتم هانی هوارتا بوس