نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

دخترم نوژا

پست اخر...

...وبعد از 3 ماه رسیدیم به پست آخر سال92... توی این چند ماهی که به اینجا سر نزدم خیلی اتفاقات خوب و بد افتاد اتفاقاتی که هر کدوم یه تجربه شدن و اضافه شدن به کوله بار تجربیات گذشته ام دختر من هم تو این چند ماه خیلی تغیرات زیادی داشته خیلی خانوم تر از قبل شده و بهانه گیری هاش کمترو وابسته تر  به همدیگه اینروزها دیگه مثل قبل نیست که با خودم خرید و بیرون نمیبردمش.الان پا به پای هم میریم خرید و بیشتر وقتمون با همدیگه میگذره خوشحالم از این با هم بودنها یه دوره هم کلاس نقاشی و مجسمه سازی رفتیم با هم دیگه که علاقه زیادی به مجسمه سازی نشون داد که و بعد تعطیلات میخوایم ادامه بدیم علاقه زیادی به موسیقی داری و عاشق ...
20 اسفند 1392

ما آمدیم

خدا رو شکر گل دختر من با مهد کودک خوب کنار اومده و فعلا مشکلی نداشتیم .صبحها با شوق میره مهد کودک.خدا رو شکر از این بابت.دیگه خودم هم راحت شدم از اینجا و اونجا گذاشتنش.اما هنوز تصمیم نگرفتم که زمستون هم ببرمش یا نه...بیچاره مربیشون میگفت دم به دقیقه ایراد پارک و وسایل بازی توی مهد رو میگیره اونها هم مجبورن ببرنش بیچاره مربیاشون تو این گرما چه میکشن وقتی از مهد میاد میپرسم امروز مهد چطور بود؟نوژا میگه نی نی به نی نی زد حالا معلوم نیست کدوم نی نی؟؟؟؟؟ همه بچه ها از دید نوژا نی نی هستند اما دیروز اسم یکی از همکلاسیاش گفت :ستایش جونم واست بگه که تازگیها قهر کردن و یاد گرفتی که خیلی با مزه قهر میکنی دست به سینه میشی و روت و میکنی اونور و ...
31 تير 1392

ما به روایت تصویر...

خمیر بازی که بازی جدیدمون هست و هر دوتامون عاشق این بازی هستیم مخصوصا من... این هم نوژا با ادوات بدلی از جنس خمیر این هم به سلیقه نوژا روش قلب گذاشتیم و همچنان تولد گرفتنهای ما به سبکهای مختلف ادامه دارد.و این بار تولد خمیری....البته همراه با آهنگ تولد و روشن کردن شمع و فوت و برش ... و تکرار مکررات....کارد برای برش هم در دستان نوژا آماده برش کیک میباشد... عاشقانه ترین عاشقانه هایم برای عشقم نوژا بانو   ...
21 خرداد 1392

روزهای خوب با هم بودن...

  دیروز برای بار دوم من و طلا بانو با هم رفتیم استخر .از ظهر کلی شوق و ذوق استخر رو داشت بر خلاف بچه های همسن و سالش اصلا از آب نمیترسه آب تا زیر گلوش بود اما  اجازه نمیداد جلیقه تنش کنم و یا دستشو بگیرم خودش نوک پا نوک پا راه میرفت و چند بار هم لیز خورد و رفت زیر آب اما اصلا نمیترسید.نوژا بانویه دیگههههه وقت استخر  که تموم شد حاضر نبود بیاد بیرون اما بالاخره اومد و ما راهی خونه شدیم وقتی هم که اومدیم خونه تمام کارهایی رو که کرده بود واسه بابا تعریف کرد یه بار هم مثلا از اونجا به بابا زنگ زد .توی سر سره سواری حریف نداشت یه جوری از پله ها میرفت بالا و خودش رو به آب میزد که انگار صد ساله استخر بازه این عشق من ..وقتی...
21 خرداد 1392

پزشک خانواده ما

اینروزها به هر چیزی متوسل میشم برای از پمپرز گرفتن نوژا و آموزش دستشویی رفتن.اما کو موفقیت احساس سر خوردگی میکنم و حس میکنم نمیتونیم از پس این پروسه عظیم بر بیایم .واقعا سخته واسم خدا کنه زودتر نوژا راه بیفته  مردم از بس جایزه دادم.هر بار هم که الکی میره دستشویی بهم میگه:مامانی بتم جازه بده(بهم جایزه بده)....و هر بار که راستکی باشه جایزه میدم اما کو نتیجه؟؟؟؟؟؟ اینم نوژا با ادوات پزشکی که خواسته خودش بود و چند روز روی اوپن گذاشته بودیم به عنوان جایزه واسه دستشویی رفتن ...و بالاخره موفق به دریافتشون شد اینم نوژایی که بابا رو آمپول میزنه عاشقتم نفس بانو...   ...
18 ارديبهشت 1392

یه پست جا مونده از سال 91

گرانا روی تخت ما خوابیده و مامانش و نوژا هم کنارش نشستن.و نوژا در حال حرف زدن با گرانا نوژا:گرانا....گرانا......چرا جواب نمیده؟؟؟ خاله فریبا:گرانا نمیتونه جواب بده نوژا درحال زدن به پشت گرانا میگه:باطریش تموم شده؟؟؟ ..و ما...:؟؟؟؟؟؟!!!!!! ... چند روز بعد توی ماشینین هستیم.بهش میگم گنجیشکک اشی مشی بخون .نوا هم شروع میکنه به خوندن وسطاش یادش میره .بادست میزنه پشت شونه خودش و میگه اااااا باطریم تموم شد!!!!!! اینهم از اثرات اسباب بازیه از بس همه اسباب بازیها باطری میخوره فکر میکنه آدمها هم باطری دارن چند تا از ترانه های ماشین رو خیلی دوست داره.یکیش ترانه ای دیوونه ؛دیوونه وار دوستت دارم  ه...
2 ارديبهشت 1392

مهربان دختر من...

سر میز غذا نشستیم و در حال خوردن غذا هستیم .نوژا هم که عاشق دور همی غذا خوردنه...با یه حالت عشوه ای سرشو اینطرف و اونطرف میکنه و میگه: نوژا:مممممممم مزه است(خوشمزه است!!!!!!) نوژا:مامان؟؟؟؟ مامان:بله؟؟؟ نوژا :شما غذا درست کردی؟(مرده شما گفتنشم) مامان:بلههههه نوژا :دستت درد نکنه که غذا درست کردی مامان:___________________این قلب منه که  از خوشحالی ذوق مرگ شده اینطوریه که تمام خستگی ها و غر غر کردناش از یادم میره بعد از یه روز کاملا خسته کننده قصد دارم چند دقیقه چشمامو ببندم اما اینقدر نوژا چشمامو فشار میده و روی سر و کلم راه میره که به نقطه جوش میرسم و میگم:نوژاااااا بسه دیگه میخوا...
17 اسفند 1391

پارک...

من و نوژا چند وقت پیش با هم رفتیم پارک اولین باری بود که نوژا خودش به تنهایی سرسره سواری میکرد همیشه من یا بابا بغلش میکردیم و مینشوندیمش روی سرسره و یا خودم باهاش میرفتم بالا اما ایندفعه به تنهایی رفت .وقتی نوژا توی این تو در توی سرسره ها بدو بدو میکرد دل من بود که توی سینم خودشو به در و دیوار میزد.یه حس ترس توام با خوشحالی ...ترس از تنها بودنش توی این هزار تو که گاهی نمیشد ببینمش و خوشحال ار استقلال عمل یافتنش که خودش با خوشحالی فراوون داره یازی میکنه بدون هیچ ترسی...یه حس دوگانه عجیب داشتم که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم بعد از سرسره سواری هم رفتیم قلعه بادی که اونجا هم خودش با شجاعت هر چه تمام تر از اون سرسره به این بزرگی ...
7 اسفند 1391

گزرشات تصویری مامان در پایان 28 ماهگی

جای جدیدی که نوژا توش میخوابه و قایم میشه .وقتی نوژا اینجا میخوابه دیگه تمام اسباب بازیهاش جایی ندارن و رو زمین هستن  نوژا وقتی دستشو تا اقصی نقاط توی سایه مامان فرو کرده و خودشو رنگی کرده البته دستاش و پاهاش هم رنگی هستن و هیچ اثری از آثار سایه من نمونده اینم نوژا در حال بازی با عروسک مورد علاقه مامان در کودکی البته نی نی تو بغلش گم و گور شده .یعنی من عاشق این عروسک بودم که کوکش کنم و نی نی شو بچرخونه و چشماشو باز و بسته کنه.البته دیگه چشماش هم باز و بسته نمیشه به لطف نوژا جونم ...
30 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد