نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

دخترم نوژا

من ایمان دارم...

ایمــــان دارم کـه قشـنگـتـریـــن عـشــــــق ، نگـاه مهربـان خـداونـــد به بندگانــش است ، پـس مـن تـو را به همــان نگـاه می سپـــارم... ... و می دانــــــم . . . . تـا وقتــی کـه پشتـت به خــــدا گـرم است... تمــام هـراس هـای دنیـــا خنـــده دار است... ...دوستت دارم فرشته کوچکم... ...
29 ارديبهشت 1392

به فرزند عزیزم...

   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،   اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم   اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن   یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم   برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن   وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر   وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو   وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت ر...
20 آبان 1391

به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی من

                                  خدا جونم!!!!!!!ممنون  که به ما نوژا دادی                         عزیز دل مادر ٢ ساله شدیااااا ٢ سالی که هر چه بیشتر ازش میگذره بیشتر عاشقت میشم .عاشق لحظه لحظه بودنت .امیدوارم سالهای سال زندگی کنی ..... زندگی پر از شادی .و امید وارم همیشه قدمهای پر خیر و برکتت استوار باشن تولد تو تولد یک زیبایی...
3 مهر 1391

من و نوژا و روز دختر

دیروز روز دختر بود دلم میخواست واسه دخترکم روز خیلی خوبی باشه واسه همین عصر که شد با عمه فضیلت و نوژا رفتیم پارک از دم در نوژا ذوق زده بود و میدوید.کلی بازی کردیم .شانس ما پارک هم خلوت بود و تا جایی که نوژا دلش خواست بازی کرد.بعدشم رفتیم دور دور شیرینی خوردیم با نوژا و عمه و اومدیم خونه همین که اومدیم خونه بابا نوژا رو برد با خودش بیرون و پدر و دختری با هم شام خوردن و من هم خلوتشونو خراب نکردم وتاریخ 1391/6/28 واسه ما و نوژا شد یه روز خوش                            لبخند زیبای خدا روزت مبارک   ...
29 شهريور 1391

مادری...

  مادر که می‌شوی گاهی دلت می‌گیرد. گاه بی‌اختیار اشک میریزی و چون مادری وقتی همه خوابند گریه می‌کنی … دلت می‌خواهد همه تاجهای افتخار مادر بودن را به کناری بگذاری و خودت راه نگاه کنی گاهی خالی می‌شوی از همه خنده‌ها، گاهی دلت فقط یک جاده می‌خواهد که بروی اما نمی‌دانی کجا؟ و چرا؟ گاهی حتی آزاد نیستی که فکر کنی، که بسازی، بنویسی و دلت می‌گیرد و من …دلم می‌گیرد وقتی از تو فرار می‌کنم و دلم پیش توست، نمی‌دانی چقدر دردناک است رها کردن دست کوچکی که می‌دانی چند صباحی دیگر از میان دستانت خواهد گذشت. آنوقت بحال همه این حالهای خوش ناخوش گریه می‌کنی ...
7 تير 1391

مینویسم برای تو

هر روز شاهد بزرگتر شدن پاره تنم هستم روز به روز تغییر میکنی و من ثانیه به ثانیه اش لبریز از عشق میشم لبریز از عشق مادری و با تک تک سلولهام خدا را شاکرم برای تپیدن قلبم برای تو .هر شب که چشمای نازت رو روی  تمام دنیا میبندی و هر صبح وقتی چشمان خندانت را به روی من  باز میکنی تمام دنیا توی چشام  جمع میشه و همش میشه یک لحظه  ...............منم توی همون لحظه محو میشوم از دنیا دیگه دخترم الان ا سال 7 ماه و 18 روز شه و دایره کلماتش وسیع تر میشه  و با هر کلمه جدیدی که میگه من شادتر میشم و امیدوارتر به زندگی.......... به قول دوستی                ...
18 ارديبهشت 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد