نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دخترم نوژا

و....من

الان یه مدتی هم هست که خیلی حال و حوصله ندارم به عبارتی خیلی دپرسم آخه کارها اونطوری که میخوام پیش نمیره و هیچی بر وفق مرادم نیست دلم یه تحول اساسی میخواد.دوست دارم چشمام و ببندم و پازل بهم ریخته من بشه عین روز اولش از طرف دیگه کابوسهای مادرانه ام بی پایان شده دغدغه های ذهنم هم منو رها نمیکنن دیدن مستقل ترشدنت و ترس از رها کردن دست من دیوونه ام میکنه از تفکر اطرافیانم متنفرم که میخوان به خودشون و بقیه القا کنن که پسر داشتن بهتر از دختر داشتنه.... که چی......اگه پسر داشته باشی بعد چند صباحی خودش از پس خودش بر میاد اما کابوس مادران دختر دار چیه؟؟اینه که هر لحظه باید منتظر یه جفت چشم گریون باشن و یا زبونم لال یه اتفاق شوم...اینه تفکرات یه مشت...
23 شهريور 1392

فقط خودم با خودم

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم! ببرم بخوابانمش! لحاف را بکشم رویش! دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم! حتی برایش لالایی بخوانم، وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان! درست می شود!درست می شود! اگر هم نشد به جهنم... تمام می شود... بالاخره تمام می شود...!!!   ...
9 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد