نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

دخترم نوژا

دعوت به مسابقه

چند رور پیش از طرف مامان دانیال کوچولو به مسابقه دعوت شدیم که:  هدفتون از ساخت وبلاگ چی بوده؟ از وقتی نوژا رو حامله بودم دلم میخواست تمام لحظه هام واسم ثبت بشن اما نمیدونستم چطوری چون مرور زمان تاریخ و ساعتها رو از یاد ما میبره همش به بابایی میگفتم کاشکی یه دوربین فیلمبرداری داشتیم که تمام لحظه ها رو خودش ثبت میکرد اما شدنی نبود .نوژا 7 ماهه و11 روزه بود که من به طور خیلی اتفاقی با نی نی وبلاگ آشنا شدم.از اون روز به بعد من تقریبا تمام خاطرات نوژا رو ثبت میکنم که بمونه واسمون تا همیشه...و یادمون نره چه ساعتها و لحظه هایی با همدیگه داشتیم و نوژا بدونه که چقدر ما دوستش داریم و داشتیم و خواهیم داشت... از مامان دانیال ک...
5 اسفند 1391

ما و برف بازی

من و بابایی تصمیم گرفتیم که واسه تعطیلات 22 بهمن یه حالی به خودمون بدیم و تصمیم گرفتیم که بریم پیست اسکی پولادکف.....روز شنبه رفتیم پولاد کف با خاله زهرا و خاله آرزو و خانواده هاشون.خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به نوژا که به خاطر اینکه همش کوله بابایی بود جون نمیتونست تو برفها راه بره.اما چشمتون روز بد نبینه؛ گلاب به روتون از زمانی که رسیدیم شیراز نوژا افتاد روی ا_س_ت_ف_ر_ا_غ ؛اون موقع شب هم جایی باز نبود بردیمش درمانگاه که دکتر گفت سرما خورده یه آمپول زد و شر بت سر ما خوردگی داد و اومدیم خونه امااااااا باز از فردا همون اتفاق افتاد و نوژا هیچی نمیخورد الا آب و تا چیزی میخورد سریع بالا میاورد و از 2 روز بعد هم ا_س_ه_ا_ل .... جدم اومد جلو چشم...
1 اسفند 1391

گزرشات تصویری مامان در پایان 28 ماهگی

جای جدیدی که نوژا توش میخوابه و قایم میشه .وقتی نوژا اینجا میخوابه دیگه تمام اسباب بازیهاش جایی ندارن و رو زمین هستن  نوژا وقتی دستشو تا اقصی نقاط توی سایه مامان فرو کرده و خودشو رنگی کرده البته دستاش و پاهاش هم رنگی هستن و هیچ اثری از آثار سایه من نمونده اینم نوژا در حال بازی با عروسک مورد علاقه مامان در کودکی البته نی نی تو بغلش گم و گور شده .یعنی من عاشق این عروسک بودم که کوکش کنم و نی نی شو بچرخونه و چشماشو باز و بسته کنه.البته دیگه چشماش هم باز و بسته نمیشه به لطف نوژا جونم ...
30 دی 1391

...و ما

از روز شنبه مورخ 23/دی تصمیممون قطعی شد واسه جدا کردن اتاق خواب نوژا؛وبالاخره عملی شد و از ظهر همون روز نوژا جدا خوابید اما تا زمانی که خوابش ببره من توی تخت 1 متریش باهاش میخوابم که کار بسی دشواریست.از وقتی نفسمو جدا میخوابونم  دیگه شبها خوابم نمیبره آخه جدایی واسم سخته .تا اونروز  3 سال و 1 ماه و 8 روز بود که ما از هم جدا نخوابیده بودیم البته به احتساب بارداری.واسم روانی کننده است .اینم یه مرحله دیگه از جدا شدنه که واقعا دلگیره؛ پیش چشمم داره روز بروز بزرگتر میشه و از من دورتر ؛چقدر واسم سخته بچه ای که تا حالا نفس به نفسم بوده الان دیگه تو بغلم نمیخوابه و میخواد استقلالشو نشونم بده و اصرار داره که تو تختش بخوابه .میخواد ب...
25 دی 1391

این روزهای ما

واسه شب یلدا تصمیم گرفتیم که بریم بندر عباس از 4 شنبه تا جمعه اونجا بودیم بهمون خوش گذشت اما به نوژا بیشتر از همه واسه اینکه عاشق آب و آب بازیه .کنار دریا سوار اسب هم شد هنوز میگه .اشاره به دریا میکرد و میگفت استخره.....بابا هم که حسابی به نوژا قول دریا داده بود ؛نوژا هم موقع نهار یک پا گرفته بود که بریم دریا با یه اوضاعی نهار خوردیم و رفتیم دریا که بسی باعث شادمانی دخترکمان شدیم این چند روز هم طبق معمول از غذا خوردن نوژا خبری نبود  اینم نوژا و بابا در حال اسب سواری تو خونه خاله سوسن و عمو رسول ؛تو دکورشون شمع داشتن.نوژا همش تو فکر تولد و کیک و ...بود و دلش میخواست شمع فوت کنه و کیک ببره ای...
9 دی 1391

لحظه لحظه های با هم بودن

یه بازی من و نوژا داریم که خیلی مورد علاقه من بوده از بچگی..... الان هم از بازیهای مورد علاقه نوژاست.روی انگشت خودم و نوژا چشم و ابرو میکشم و به جاشون حرف میزنیم: بهار زندگی من عاشق بارونه وقتی هوا ابری میشه دستاشو به شکل دعا بالا میبره و میگه: خدا باروون... چند باری هم که نم نمک بارون اومده با هم رفتیم توی حیاط و توی تالار خونمون نشستیم و بارون تماشا کردیم البته با کمی توپ بازی و بدو بدو... نوژا هم به خاطر نم نم بارون موهاش به هم ریخته و یه کوچولو فر شده وقتی میخوایم بریم از خونه بیرون تا لباسشو در میارم سریع میدوه ومیره پشت مبل قایم میشه ..باید به هزار ترفند راضیش کنم بیاد بیرون.ترفندایی مثل بهداد .....
16 آذر 1391

26 ماهگی پرستوی من

پری کوچولوی من الان 26 ماه و 13 روز رو پشت سر گذاشته یه سری اخلاقیاتش  رو به بهبوده اما یه سریش رو به وخامت.....تا حالا اگه چیزی و میخواست و بهش نمیرسید و یا میخواست ما به حرفش بشیم ؛خودشو پرت میکرد روی زمین و میگفت: آخ ......اوفتادم(oooftadam) .....که ما بهش توجه کنیم.خدارو شکر با تلاشهای من و بابایی این رفتار از سرش افتاداگه کسی میومد طرفش که بغلش کنه و یا ببوستش سریع موهاشو میکشید و میزد تو سر خودش که این هم از سرش افتاد اما حالا......تمام ساعتهاشو کارتون پر کرده کلی سی دی داره انواع خاله ستاره و خاله شادونه و موش و گربه و.... البته کیتی  رو یادم رفت بگم که فعلا سوگلی همه سی دی هاست تمام رفتارهاشو با کیتی مقایسه میکنه م...
13 آذر 1391

نوژا در تولد 2 سالگی

متاسفانه مموری دوربینمون گم شده و تمام عکسها هم روی مموری بوود تا حالا هر چی صبر کردم پیدا نشد روز تولدش حدود 40 نفر مهمون دعوت کردیم ؛توی خونه آقاجون آخه اینجا جا نداشتیم ؛همه چی به خوبی خوشی برگزارشد.اما همین که مموری دوربین گم شد خیلی ضد حال شد البته امیدوارم پیدا بشه ...امان از دست این گل دختر اینم یه عکس که خاله اسما ازش گرفته......... ...
25 آبان 1391

من و عسل بانو

از روز 5 شنبه اسم نونی تبدیل به نوژا شد .اینقدر خوشکل ادا میکنه که ضعف میکنم .دلم واسه نونی گفتنت تنگ میشه .اسم حدیث هم از حث به حدیث تغییر کرد.بهداد هم شده باداد؛پسر خالش هم بهش میگه بیداد ...ماهان هم که هنوز مامانه ... رفته سر یخچال و یه ظرف سردار پیرکس که توش شیرینی بود رو برداشته وبغل کرده که ببره تو اتاق و همه جا پخش و پلا کنه .بهش میگم نوژا نندازی!!!!جوابمو نمیدی 2 بار دیگه تکرار میکنم ...یه پشت چشمی نازک میکنه و نگاهم هم نمیکنه ...همینطور که داره میره با تحکم میگه:اوب ...باسه(خوب...باشه) ایفون و برمیداره یه نیم ساعتی همینطور صدا میزنه:آگا......حدیث......عمه......فَلَت(فضیلت)...هانو(خانوم جون)..... تازگیها نو...
21 آبان 1391

به فرزند عزیزم...

   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،   اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم   اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن   یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم   برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن   وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر   وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو   وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت ر...
20 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد