...و ما
از روز شنبه مورخ 23/دی تصمیممون قطعی شد واسه جدا کردن اتاق خواب نوژا؛وبالاخره عملی شد و از ظهر همون روز نوژا جدا خوابید اما تا زمانی که خوابش ببره من توی تخت 1 متریش باهاش میخوابم که کار بسی دشواریست.از وقتی نفسمو جدا میخوابونم دیگه شبها خوابم نمیبره آخه جدایی واسم سخته .تا اونروز 3 سال و 1 ماه و 8 روز بود که ما از هم جدا نخوابیده بودیم البته به احتساب بارداری.واسم روانی کننده است .اینم یه مرحله دیگه از جدا شدنه که واقعا دلگیره؛
پیش چشمم داره روز بروز بزرگتر میشه و از من دورتر ؛چقدر واسم سخته بچه ای که تا حالا نفس به نفسم بوده الان دیگه تو بغلم نمیخوابه و میخواد استقلالشو نشونم بده و اصرار داره که تو تختش بخوابه .میخواد بهم بفهمونه که داره بزرگ میشه ....خانوم میشه.....یه روزی هم از پیشمون میره تا خودش یه زندگی رو شروع کنه و من میمونم با این خاطرات قشنگ این روزهام.یه زمانی میرسه که دیگه شاید 2_3 روز بگذره و از من یادی نکنه امیدوارم که اینطوری نباشه چون دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم. اینها طبیعیات زندگیه ....سالم باشن و خوش واسه ما پدر و مادرا کافیه.
وقتی واسش یه دختر دارم شاه نداره میخونم و اونم با من میخونه؛به اون قسمتش که میگه به کس کسونش نمیدم میرسیم نوژا همشو با تاکید میگه "مییییییدم"......من بازم دلم میلرزه که نکنه یه روزی برسه که اختلاف نظر داشته باشیم و مجبور بشیم نظرهامونو به هم تحمیل کنیم ؟اینها واقعات زندگیه که منم دارم سعی میکنم با واقعیتها کنار بیام
...و تا ابد مادرانه نگرانم....
25/دی/91 دوشنبه