لحظه لحظه های با هم بودن
یه بازی من و نوژا داریم که خیلی مورد علاقه من بوده از بچگی..... الان هم از بازیهای مورد علاقه نوژاست.روی انگشت خودم و نوژا چشم و ابرو میکشم و به جاشون حرف میزنیم:
بهار زندگی من عاشق بارونه وقتی هوا ابری میشه دستاشو به شکل دعا بالا میبره و میگه: خدا باروون...
چند باری هم که نم نمک بارون اومده با هم رفتیم توی حیاط و توی تالار خونمون نشستیم و بارون تماشا کردیم البته با کمی توپ بازی و بدو بدو...
نوژا هم به خاطر نم نم بارون موهاش به هم ریخته و یه کوچولو فر شده
وقتی میخوایم بریم از خونه بیرون تا لباسشو در میارم سریع میدوه ومیره پشت مبل قایم میشه ..باید به هزار ترفند راضیش کنم بیاد بیرون.ترفندایی مثل بهداد ...دینا...ایسودا...پودربچه و کرم که خیلی دوست داره وقتی هم آماده میشیم به 3 سوت پزیشنشو بهم میریزه
مثل من خشک کن میندازه روی دوش و میره کنار شیر آب صندلی میذاره عروکش وبغل میکنه و میگه :نام نامش بشورم
عاشق کتاب قصه هاشه همشو نو باید با هم بریزیم کف اتاق و یکی یکی بخونیم بعضی هاشونم چند بار خنده میشن و در حالت خوابیده و نوژا هم روی دست من ....حتی موقع خواب و شیر خوردن!!!!
همین که کار بدی میکنی کم ناراحت میشم خودت زود میفهمی و میای نازم میکنی و میگی: مامانی... بشید(ببخشید)..مگه میتونم دیگه ناراحت باشم
رفتیم خونه خاله فریبا و عمو احمد بالا سر گرانا وایساده بودی نگاش کردی و گفتی: جانم...من گه ضعف کردم واست . چند دقیقه بعد با یه حالت نازی گفتی خدایااااا
وقتی از خونه مامان جون یا خاله زهرا که بر میگردیم میگی:بَشید...حافظ..(ببخشید..خداحافظ)
...و تا ابدعاشق با تو بودنم
5 شنبه16.9.1391