نوژانوژا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

دخترم نوژا

ما به روایت تصویر...

خمیر بازی که بازی جدیدمون هست و هر دوتامون عاشق این بازی هستیم مخصوصا من... این هم نوژا با ادوات بدلی از جنس خمیر این هم به سلیقه نوژا روش قلب گذاشتیم و همچنان تولد گرفتنهای ما به سبکهای مختلف ادامه دارد.و این بار تولد خمیری....البته همراه با آهنگ تولد و روشن کردن شمع و فوت و برش ... و تکرار مکررات....کارد برای برش هم در دستان نوژا آماده برش کیک میباشد... عاشقانه ترین عاشقانه هایم برای عشقم نوژا بانو   ...
21 خرداد 1392

روزهای خوب با هم بودن...

  دیروز برای بار دوم من و طلا بانو با هم رفتیم استخر .از ظهر کلی شوق و ذوق استخر رو داشت بر خلاف بچه های همسن و سالش اصلا از آب نمیترسه آب تا زیر گلوش بود اما  اجازه نمیداد جلیقه تنش کنم و یا دستشو بگیرم خودش نوک پا نوک پا راه میرفت و چند بار هم لیز خورد و رفت زیر آب اما اصلا نمیترسید.نوژا بانویه دیگههههه وقت استخر  که تموم شد حاضر نبود بیاد بیرون اما بالاخره اومد و ما راهی خونه شدیم وقتی هم که اومدیم خونه تمام کارهایی رو که کرده بود واسه بابا تعریف کرد یه بار هم مثلا از اونجا به بابا زنگ زد .توی سر سره سواری حریف نداشت یه جوری از پله ها میرفت بالا و خودش رو به آب میزد که انگار صد ساله استخر بازه این عشق من ..وقتی...
21 خرداد 1392

نفس 2 سال و هفت ماه و سی روزه من...

از سر کار خسته و کوفته اومدم خونه ؛بعد از نهار روی تخت دراز کشیدم و چشمام گرم شده بود که نوژا اومد صدام کرد...1بار...2بار...3 بار...و دوباره تا چشمام گرم میشد کارش رو تکرار کرد بار آخر زیر لب یه اوووووف گفتم نوژا میگه :مامان چرا اوففف میکنی؟اوف نکن!!!!!حالا موندم چی جواب بدم؟؟؟؟؟ همون روز دوباره چشمام گرم شد که نوژا باز اومد و کلی اسباب بازی ریخت رو تخت.. منم همشونو جمع کردم اما یه ماشین جاموند تا اومدم بخوابم رفت زیر کمرم با یه غر و لند از دم در اتاقش ماشین رو هل دادم توی اتاق ؛بعد از یه حرکت یه قل خورد ماشینش ؛نوژا میگه:مامان چرا هل میدی؟ماشینم میشکنه !!!!خرابش کردیااااا؟؟؟؟و باز این منم که از کرده خود پشیمانم   کا...
30 ارديبهشت 1392

من ایمان دارم...

ایمــــان دارم کـه قشـنگـتـریـــن عـشــــــق ، نگـاه مهربـان خـداونـــد به بندگانــش است ، پـس مـن تـو را به همــان نگـاه می سپـــارم... ... و می دانــــــم . . . . تـا وقتــی کـه پشتـت به خــــدا گـرم است... تمــام هـراس هـای دنیـــا خنـــده دار است... ...دوستت دارم فرشته کوچکم... ...
29 ارديبهشت 1392

درگیریهای ما و ذهن ما...

بعضی روزها با خودم میگم این منم که مادر شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه روزی حتی فکرش هم نمیکردم که مادر بشم و بتونم بچه داری کنم.اما مادر شدم و بچه داری هم کردم حتی یه لحظه هم تصور نمیکردم که اینجوری بپرستمش ..اما مادر شدم و پرستیدمش..خدایا هر چقدر شکر کنم که به ما نوژا دادی؛بازم کمه..خدایا 1000 مرتبه شکر و حالا این نوژاست که پا به پای من آشپزی میکنه...ظرف میشوره...لباس تو لباسشویی میاندازه ... شیرینی میپزه و مثل بابا کباب درست میکنه...البته ظرف شستنش و لباس پهن کردنش واقعیه ...صندلی میذاره کنارم و کمکم میکنه تو گربه شور کردن ظرفها...یه حالی میده به دوتامون که خدا میدونه یه اجاق گاز کوچولو داره که تولدش از بهداد کادو گرفته و یه سری قابلمه و ب...
22 ارديبهشت 1392

پزشک خانواده ما

اینروزها به هر چیزی متوسل میشم برای از پمپرز گرفتن نوژا و آموزش دستشویی رفتن.اما کو موفقیت احساس سر خوردگی میکنم و حس میکنم نمیتونیم از پس این پروسه عظیم بر بیایم .واقعا سخته واسم خدا کنه زودتر نوژا راه بیفته  مردم از بس جایزه دادم.هر بار هم که الکی میره دستشویی بهم میگه:مامانی بتم جازه بده(بهم جایزه بده)....و هر بار که راستکی باشه جایزه میدم اما کو نتیجه؟؟؟؟؟؟ اینم نوژا با ادوات پزشکی که خواسته خودش بود و چند روز روی اوپن گذاشته بودیم به عنوان جایزه واسه دستشویی رفتن ...و بالاخره موفق به دریافتشون شد اینم نوژایی که بابا رو آمپول میزنه عاشقتم نفس بانو...   ...
18 ارديبهشت 1392

یه پست جا مونده از سال 91

گرانا روی تخت ما خوابیده و مامانش و نوژا هم کنارش نشستن.و نوژا در حال حرف زدن با گرانا نوژا:گرانا....گرانا......چرا جواب نمیده؟؟؟ خاله فریبا:گرانا نمیتونه جواب بده نوژا درحال زدن به پشت گرانا میگه:باطریش تموم شده؟؟؟ ..و ما...:؟؟؟؟؟؟!!!!!! ... چند روز بعد توی ماشینین هستیم.بهش میگم گنجیشکک اشی مشی بخون .نوا هم شروع میکنه به خوندن وسطاش یادش میره .بادست میزنه پشت شونه خودش و میگه اااااا باطریم تموم شد!!!!!! اینهم از اثرات اسباب بازیه از بس همه اسباب بازیها باطری میخوره فکر میکنه آدمها هم باطری دارن چند تا از ترانه های ماشین رو خیلی دوست داره.یکیش ترانه ای دیوونه ؛دیوونه وار دوستت دارم  ه...
2 ارديبهشت 1392

ماجراهای سفر ما

ار قبل از تعطیلات تصمیم گرفتیم که با دوستامون بریم سفر شمال اما تصمیممون عوض شد و قرار شد بریم تهران و بعد شد کیش ....و در آخر به بندر عباس بسنده کردیم .روز 9فروردین حرکت کردیم به سمت بندر عباس و  اونجا خونه عمو رسول و سوسن جون موندیم و نوژا کلی با گیتار زدن و جاز زدن عمو رسول حال میکرد و میرقصید و دهم هم  رفتیم جزیره هرمز که جای بسیار زیبا و بکری بود ونهار هم غذای محلی ها رو خوردیم  شب هم اونجا موندیم و تا صبح لب دریا بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت و روز یازدهم اومدیم بندر عباس و شب که رفتیم لب دریا نوژا خانوم کلی کایت هوا کرد همراه با ذوق فراوان.و روز 12 هم هم برگشتیم .در کل مسافرت کوتاه و خیلی خوبی بود و اونقدرها هم که فکر م...
19 فروردين 1392

سال نو... دید نو ...اندیشه نو...

و 1 سال دیگه گذشت بدون هیچ تلاشی برای بهتر شدن.واسه خودم ناراحتم چون هر سال موقع سال تحویل 100 تا فکر دارم اما تا نوروز سال بعد هیچ کدوم رو عملی نکردم امیدوارم امسال بهتر باشم هم واسه خودم هم واسه نوژا و بابایی و پدر و مادرم و دیگران....امسال همونطور که دلم شکست شاید دل خیلیها رو هم شکسته باشم...امیدوارم منو ببخشند چون ناخواسته بوده و از اون امیدوارترم که دل کسی رو نشکسته باشم...سال خوبی رو واسه همه آرزو میکنم خودمون هم بینشون ...و مادرانه دوستت هستم گل دخترم 1392/01/09   ...
8 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نوژا می باشد