من و یه دونه ای که 2 سال و 1 ماه و 11 روزشه
کم کم پروسه شیر خوردن دردونه من رو به اتمامه الان 3 روزه که دیگه شیر نخوردی. تا چند وقت پیش وقتی به از شیر گرفتنت فکر میکردم گریه ام میگرفت اما همینش خوبه که کم کم از شیر گرفتمت نه تو اذیت شدی و نه من نازک دل.قبلا وقتی که به این موضوع که دیگه نمیتونم مدت زیادی تو بغل بگیرمت؛فکر میکردم روانی میشدم اما حالا که منطقی بهش فکرش میکنم میبینم این هم یه مرحله دیگه از جدا شدن و استقلالت از منه دلم واسه اینجوری بغل کردنت تنگ میشه خیلی زیاد............................هوارتا...... خوشحالم اما هنوز باور نکردم که جلوی چشمامون بزرگ میشی و من نمیفهمم تا حالا چند بار رفتم واست پوشاک خریدم؛اومدم خونه دیدم کوچیکه هر روز داری قد میکشی و بزگ تر میشی اما من حالیم نیست دوست دارم کوچولو باشی تا بیشتر واست مادری کنم وقتی چشم به مرسانا یا ماهان میافته دلم واسه اونقدی بودنت تنگ میشه اما هر روز خوشحالتر و ممنون ترم از روز قبلم به خاطر داشتنت .بازم میگم :خدایا ممنون که به ما نوژا دادی
دوست دارم.................به همین سادگی
5 شنبه1391/08/11