اندر احوالات ما در این روزها
عسل بانوی من عاشق تولد گرفتن و شمع فوت کردن و تولد تولد خوندن و برف شادیه بعضی مواقع هم به شمه توی بشقاب بسنده میکنه .هر بار هم که از کنار شیرینی فروشی رد میشیم یادش به کلاه تولد میافته و میگه بابااااااا تولد بخر.......
هر وقت هم که کیک درست میکنم یه دور تولد میگیریم
اینم از همون مواقعی که به شمع تو بشقاب بسنده کرده و همچین هم راضیش نمیکنه
بعضی وقتها تمام اصول تریبتی که تو کتابها خوندم و از زبون روانشناسها شنیدم رو فراموش میکنم و .....یه صدای بلند یا یه حرف بد .....اون موقع هست که نوژا با یه حالت حق به جانب بهم میگه :مامان.....ناراحت میشمااااااااا و اون منم که از کرده خود پشیمان و پریشانم
به تازگی عاشق لباس عوض کردن شده روزی چند بار لباس رو هم میپوشه و یه قیافه شبیه فشن شو از خودش میسازه و میگه مامان خوشکل شدم ؟؟؟؟کی میتونه به این لیدی گاگا بگه نه!!!!!
تمام حرفهاش حول محور گرانا و کارهای گرانا و کارایی که خاله واسش انجام میده میچرخه و همیشه دوست داره عین گرانا بخوابه روی پای من ...پمپرز بشه عین گرانا...توی قنداق فرنگی گرانا بخوابه .وخوشحال از اینه که یه لباس شبیه به هم و با یک طرح دارن و همیشه به یاد داره که این لباسش شبیه گراناست
هر وقت اجازه کاری رو بهش نمیدم دستشو الکی میگیره کنار گوشش و میگه بابا اجازه هست؟ و از زبان بابا اجازه صادر میشود
اینم نوژایی که روزی بیست بار خواهان گزارش کارهای روزانه اش به باباشه و الان در حال صحبت با بابایی...
و برای تمیزی کردن اتاق نوژا حریف میطلبم
و خوابی که به علت خستگی سر و ته ندارد
...دیوانه وار میپرستمت...
چهارشنبه مورخ 16 اسفند91