پارک...
من و نوژا چند وقت پیش با هم رفتیم پارک اولین باری بود که نوژا خودش به تنهایی سرسره سواری میکرد همیشه من یا بابا بغلش میکردیم و مینشوندیمش روی سرسره و یا خودم باهاش میرفتم بالا اما ایندفعه به تنهایی رفت .وقتی نوژا توی این تو در توی سرسره ها بدو بدو میکرد دل من بود که توی سینم خودشو به در و دیوار میزد.یه حس ترس توام با خوشحالی ...ترس از تنها بودنش توی این هزار تو که گاهی نمیشد ببینمش و خوشحال ار استقلال عمل یافتنش که خودش با خوشحالی فراوون داره یازی میکنه بدون هیچ ترسی...یه حس دوگانه عجیب داشتم که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم
بعد از سرسره سواری هم رفتیم قلعه بادی که اونجا هم خودش با شجاعت هر چه تمام تر از اون سرسره به این بزرگی میرفت بالا و سر میخورد و میاومد پایین
...ومادرانه دستت را به او میسپارم...
دوستت دارم عشقم