مهربان دختر من...
سر میز غذا نشستیم و در حال خوردن غذا هستیم .نوژا هم که عاشق دور همی غذا خوردنه...با یه حالت عشوه ای سرشو اینطرف و اونطرف میکنه و میگه:
نوژا:مممممممم مزه است(خوشمزه است!!!!!!)
نوژا:مامان؟؟؟؟
مامان:بله؟؟؟
نوژا :شما غذا درست کردی؟(مرده شما گفتنشم)
مامان:بلههههه
نوژا :دستت درد نکنه که غذا درست کردی
مامان:___________________این قلب منه که از خوشحالی ذوق مرگ شده
اینطوریه که تمام خستگی ها و غر غر کردناش از یادم میره
بعد از یه روز کاملا خسته کننده قصد دارم چند دقیقه چشمامو ببندم اما اینقدر نوژا چشمامو فشار میده و روی سر و کلم راه میره که به نقطه جوش میرسم و میگم:نوژاااااا بسه دیگه میخوام بخوابم ...بیدارم کردیسکوتی که اختیار میکنه نشونه اینه که درحال ذخیره سازیه...
چند روز بعد میخوام آماده اش کنم تا بریم بیرون ...فرار میکنه و روی تخت ما میخوابه... صداش میکنم... میگه:بیدارم کردیاااااا....میخوام بخوابم...خسته ام کردی..منم که چشمام شده 4 تا و حرفی ندارم بزنم.خودم کردم.......
بعضی وقتها دستمو میگیره و میگه بریم خرید...حالا خرید خانوم چی هست؟بستنی و به مقدار خیلی زیاد پاستیل و اگه دستش برسه آماس چوبی(آبنبات چوبی)
بازی این روزهای ما خاله بازی از نوع قدیمی خودمونه..من مهمونم نوژا هم غذا و سالباد و کباب واسم درست میکنه
گاهی وقتها هم کار منو تکرار میکنه و میگه چشماتو ببند و دهنتو باز کن و دستشو تا نزدیک دهنم میاره و میگه:مزه است؟(خوشمزه است؟)بازم بیارم؟و باز این منم که طعم بهترین خوراکیهای دنیا رو بادست کوچولوی دخترم احساس میکنم
وعاشق مهربونیاتم مهربانم...