دختر 1 سال و 6 ماه و 23 روزه من
عسلک من هنوز عادت نکرده به تنها گذاشتنش توسط من.هنوز هر روز صبح باید سرشو شیره بمالن که رفتن من رو متوجه نشه اما بیشتر روزها صدای گریه و مامان مامان گفتنش رو میشنوم و روانی میشم اما مجبورم که برم .....چند روز پیش که با هم برمیگشتیم خونه ؛نوژا روی کنسول بین صندلی های جلوی ماشین نشته بود با زبون خودش بهم گفت" آنگ" یعنی آهنگ بذار تا واسش آهنگ گذاشتم دستشو دور بازوم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شونه ام تا زمانی که رسیدیم خونه دلم میخواست زمان متوقف میشد و همه دنیا میشد لنز دوربین و اون لحظه رو واسه من ثبت میکرد تا ابد .نمیدونید چه حسی داشتم من توی اون دقیقه های شیرین
تا حالا دردونه من خودش بود و اسباب بازی هاش حالا منم باید کنارش باشم همیشه و توی لحظه به لحظه بازی هاش .تا یه لحظه میشینم که استراحت کنم دستم رو با دستهای کوچولوش میکشه و میگه" توپ تو"یعنی بریم توپ بازی یه دستمو میگیره میگه با هم بدوییم و وقتی دستامو میگره انگاری دنیا توی دستای منه
دوست داره کفشهای منو بپوشه و راه بره
......دستکشهای ظرفشویی منو دستش کنه
بالشتشو بیاره و عین ما روی مبل بخوابه
وقتی میخوایم بریم بیرون عین من و بابا عینک آفتابی بزنه
توی کل زمستون به زور کلاه سرش میکردم حالا که هوا خوب شده 2 تا 2 تا کلاه میپوشه
با بابایی و نوژا رفتیم بیرون طبق معمول روی کنسول وسط نشسته یک لحظه دیدم محمد میگه نگاش کن تا نگاهش کردم دو تاییمون کلی خندیدیم آخه اومده بود جلد آفتابگیر ماشین رو کشیده بود روی سرش و تا روی چشماش اومده بود پایین و عین یه خانمو متین و موقر نشسته بود قیافش دیدنی بود
پ.ن :بعضی مواقع با بعضی آدمها هم صحبت میشی که فکر میکنی دارن تو عصر حجر سیر میکنن با این طرز تفکراتشون نسبت به جنسیت بچه ها