هشت ماه و هشت روز
نفس مامان......وقتی ٨ ماه بود که تو شکم مامان بودی خیلی نگرانت بودیم نه فقط من و بابایی هممممممهههههههه خیلی نذر و نیاز کردیم و از خدا خواستیم که سالم به دنیا بیای. خدا هم به حرف دلمون گوش داد.
یادم نمیره اشکای من توی مطب دکتر پایدار و دل نگرانیهای بابا ..........بستری شدنهای توی بیمارستان و سرم گرفتنهای 72 ساعته ..............روزی چند بار سونو گرافی...... گرفتن نوار قلب هرروزه و شنیدن صدای قشنگ قلبت .....و بالاخره به دنیا اومدنت همه و همه تمام شد چه خوب چه بد... بالاخره 8 ماه و 8 روز گذشت ؛8 ماه و هشت روز قشنگ از پا گذاشتنت به این دنیای قشنگ گذشته؛ اصلا اون روزهایی که تورو نداشتیم یادم نمیاد انگار از ازل با هم بودیم منو تو و بابایی....
از خدا میخوام روزی رو که 8 سال و 8 ماه و8 روزت هست روببینیم و از خدای خودم میخوام که فرشته هاشو همیشه نگهبانت قرار بده فرشته کوچولوی من
من برای سالها مینویسم
سالها بعد که چشمان تو عاشق میشوند
افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود
همیشه یکی بود یکی نبود............دوست دارم هوارتااااااااااااااااا8/3/90