ده ماهگی
باورم نمیشه ١٠ ماه گذشته. ده ماه که لحظه لحظه اش واسه من و بابا شیرین و دوست داشتنیه .روز به روز کارهت قشنگتر و خوشمزه تر میشه.
از روز 4 شنبه 29/4 بابایی و عمو فیصل و عمو اباسعد رفتند شیراز.منو تو هم رفتیم خونه مامان جون ؛گوش شیطون کر چشم شیطون کور ؛اینقدر آتیش سوزوندیکه مجبور شدم بعد از ظهر برگردم خونه. اتاق خاله نحله بیچاره شده بود عین بازار شام. تمام کفشهاش به لطف و مرحمت شما دیگه توی جاکفشی اتاقش نبودن.چند بار هم نزدیک بود با روروک ماکت هایی که با کلی زحمت در حال اتمام بودن خراب کنی که الحمدلله به خیر گذشت
.تا اونجایی هم که توان داشتی کتابهای بابایی رو به هم ریختی و دم به دقیقه عینکشو بر میداشتی و فراااااااااااار بابایی بیچاره هم هیچی نمیگفتن منم مجبور شدم با شرمندگی هرچه تمامتر بیام خونه
و شب که شد خاله نحله و عمه فضیلت پیشمون موندن که تنها نباشیم.
از وقتی هم که اومدیم خونه دستتو به مبل گرفته بودی و دور تا دور اتاق میچرخیدی عینهو پرنده ای که از قفس آزاد شده.ساعت حدود هشت شب بود که بردمت حمامو چون از 8 صبح نخوابیده بودی در حال شلیل خوردن تو روروک خوابت برد.
اینم یه عکس از پاهای نوژا که درحال متر کردن مبل هستش
البته بگم که با کلی زحمت گرفتم .
یه کارجدید دیگه که نوژا انجام میده اینه که تا غذا بهش میدم سرشو تکون میده به چپ و راست ؛یعنی به به چه غذای خوشمزه ای درست کردی مامانییییییی
تورا به خدایی میسپارم که همیشه هرجا یار ویاورم بوده وهست .تورا به یگانه معبودی میسپارم که لحظه لحظه شادی ام در کنا ر تو ومحمد رضا را از او دارم .تورا به پروردگاری میسپارم که در زندگی نا چیزم هر چه دارم وندارم .از اوست .در پناه حق همیشه سالم باشی وبا شادی ات شادیهایمان را دوچندان کنید.ده ماهگی ات مبارک شیرین من